با گذشت دو هفته، تیم به روحیه و انگیزه ی کاذبی که در قسمت قبل بهش اشاره کردم رسیده بود و برای تقابل با تیم استقلال حقوق که یک تیم نسبتا ضعیف در لیگ شناخته میشد  و با مشکل محرومیت بازیکن اصلی خود روبرو بود حسابی آماده شده بود.قبل از مسابقه برای اولین بار زودتر در زمین حاضر شدیم...نکته ای که در قسمت های قبل به آن اشاره نکردم این بود که به همراه لباس ورزشی که به ما داده بودند جوراب و قلم بند نبود و هر سری برای تهیه ی این دو قلم دهانمان صاف میشد.(در بازی اول و دوم ایزد به من لطف کرد و جوراب ورزشی شخصی خودش را به من اعطا نمود البته این جوراب در طول دو سال اخیر تنها یک بار آنهم در22بهمن94شسته شده بود و از آن تاریخ به بعد فقط پا شده بود!! جوراب از سفید یخچالی به خاکستریِ دلفینی تغییر رنگ و تِم داده بود و برای جلو گیری از آلودگی و عفونت پوستی دو جوراب ،زیر جوراب ایزد میپوشیدم و تنها در هوای آزاد از آن استفاده میکردم چرا که در فضای بسته بوی جوراب باعث تشنج و کهیر زدگیِ حاضرین در اتاق میشد.)

تمرین قبل مسابقه

ذلی به میدان آمده بود و در حینی که کُهَن(لقب پویا)در حال جفت و جور کردن قلم بند روی پایش بود حرکات کششی میرفت و بعد از هر حرکت دستی زده و گاها به هوا میپرید و از آنجایی که ته صدایی هم خدا به او داده بود شعر پیروز و مردانه بکوب... را برای شادی پس از پیروزی در این بازی زمزمه مینمود.در چارچوب دروازه اما مجید آماده ی خلق حادثه بود و از هر 9شوتی که بنده ،کهن و ذلی به سمت دروازه روانه میکردیم 7تا را نمیگرفت و خب علتش هم لابد گرم نبودن بود...

بالاخره وقت مسابقه فرا رسید و همه ی اعضای تیم یک بار دیگر باهم، تاکتیک های از پیش تعیین شده را مرور نمودیم... اما طولی نکشید که مسئول مسابقه نتیجه ی 3-0را به نفع ما و به علت عدم حضور تیم حریف به ثبت رسانید :/

با این نتیجه بدون بازی کردن به اتاق برگشتیم و سریعا خبر پیروزی 3بر0خود را به گونه ایBBCوار تحریف نموده و رسانه ای کردیم به طوری که گویی 90دقیقه دویده و هرکدام جداگانه سه گل زده بودیم.

پیروزی مقتدرانه ی پرتقالها، اولین تیتر و سردار کلین شیت در بالای عکس مجید خفن ترین تیترهای اینستاگرامی ما بودند که توسط بچه ها ، سین خورده و گاها با تشویق و آفرین و دمتون گرم ریپلای میشدند.

آن شب از بازی خسته نشدیم اما دوساعتی را به مدد اسپیکرِ ایزدپرز و آهنگهای مجید به شادی و پایکوبی پرداختیم.حالا روحیه ی تیم به طور اعجاب انگیزی بیشتر شده بود و هر یک از مهره های تیم به یک شخصیت قهرمان و خفن اینستاگرامی دست یافته بودند و میتوان گفت پرتقال های علامه کاملا در دانشکده شناخته شدند.

دیدار با ستارگان مدیریت(تیم قهرمان دوره ی قبل)

بالاخره روز واقعه فرا رسید ، همه از قبل میدانستیم به فنا خواهیم رفت اما نمیدانم چرا مجید و وحید همچنان اصار داشتند به تیم روحیه دهند و مدام ادعا میکردند که میرویم و....هیچی!!

وحید همچنان بچه ها را به پاس کاری روی زمین سفارش میکرد و مجید هم از تبانی با دو تن از رفقایش در تیم حریف برای مساوی گرفتن خبر میداد.

چند دقیقه قبل از آغاز مسابقه ، مجید رفیقش (ریبوار=ریبی)در تیم مقابل را که البته ادعا میکرد با او تبانی نموده را دید و به محض دست دادن با او رو به سوی ما کرد و گفت این هیچ پخی نیست و شما فقط حسین را بگیرید...همین حرف جرقه ای شد برای روشن کردن آتش خشم یک کرد دیگر (یعنی ریبی) .

به محض آغاز بازی مجید بدلیل عدم آگاهی از قانون4ثانیه ضربه ای ایستگاهی در پشت محوطه را به حریف تقدیم نمود و همان هم منجر به گلزنی حسین شد در ادامه نیز مثلث هجومی تیم حریف به خط دفاع ما که دوسرش من و ذلی بودیم نفوذ کرد این نفوذ15بار تکرار شد و همان ریبی که هیچ پوخی نبود4گل به ثمر رساند .البته خیلی نمیخواهم داستان را کش دهم و فقط باید بگویم که کلا تیممان مثل آمریکا هیچ غلطی نمیتوانست بکند و مجید هم مثل ما روحیه ی خود را باخت...

سرانجام15-0بازی را به حریف واگذار کردیم و البته بااااز هم چیزی از ارزش هایمان کم نشده بود و شب در اتاق جشن و سرور به پا بود . بازهم به مدد ایزدپرز که در پخت شلغم و چغندر به تبحر خاصی دست یافته بود لبو خوردیم و شاد بودیم.

بعد از  سکوت چند روزه ی رسانه ای سرانجام به رفقا و البته بیشتر ، دخترهای دانشگاه که با آنها رودربایستی داشتیم خبر از شکست 5-0 خود در مقابل ستارگان دادیم که البته همان نتیجه هم برایشان شگفت انگیز و مفتضحانه بود...

تیم با خوردن لبو و شب نشینی و معاشرت گرمی که داشت ، مجددا روحیه ی خود را بازیافت و همگی برآن شدیم تا برای حفظ تفاضل گل در مسابقه ی هفته ی بعد که به میزبانی تیم علوم ورزشی(همانهایی که22تا به بچه های مدیریت بازرگانی زده بودند)برگزار میشد ، حضور بهم نرسانیم و ترک زمین کنیم...!! البته این بهترین و حرفه ای ترین تصمیمان تا آن زمان بود!!


ادامه دارد...