آقا ما با اجازتون چند روز پیش در حال مطالعه بودیم که یهو چشممون روی یه کلمه ترمز زد و رفتیم توو فکر؛آرامش،چه چیز خوبی!چه عنصر ارزشمندی!اصلا چقدر خوبست که ما در خانه و خانواده آرامش داریم،اصن همین آرامشِ درون خانوادگیه که سبب میشه جامعه  هم آروم باشه و مردم الکی به جون هم نیوفتن...

در همین تفکرات و تحلیل های فلسفی و جامعه شناسانه ی خودم بودم که یهو زنگ خانه به صدا درامد و مادر گرامی فرمودند: علی بپر توو ماشین این میوه ها رو بیار توو قربونت برم(ازون قربونت برمای خاص این اوقات که خودتون باهاش آشنایید). از دم در یک صندوق پرتقال و یک کیلو بِه و چند کیسه میوه های متعلق به خواهر عزیز و مادربزرگ گرانقدر را به داخل خانه آوردم .

 بعد از پایان ماموریت دوباره پشت میزم نشستم...در این لحظه بود که مادر عزیز متوجه شدند ساعت، 2ظهر شده و هنوز ناهار نپخته اند . این یعنی شروع فوحش دادن به خواهرم که خاک بر سرت دختر چقدر ما رو معطل کردی هنوز ناهار نپختیم و...درمیان این جروبحث ها بود که زنگ منزل مجددا  به صدا درآمد،اینبار پدر عزیز در حینی که دربِ گاراژ را با لگد میبستند از انتهای حیاط  فریاد زدند که علیییی پاشو بیا این میوه رو ببر توو!اینبار عقب وانت تنها دو قلم جنس دیده میشد: یک صنوق پرتقال و یک کیلو بِه!!جلل الخالق.چه تفاهمی!!

با آوردن میوه به داخل آشپزخانه ناگهان آتشِ خشمِ مادر که تازه از بحث و جدال با خواهرم دست کشیده بود روشن شد و اینبار بانگی برآوردند که آخه مرد تو چرا همیشه بدون هماهنگی با من، میری خرید؟صبح تا حالا پدرمون دراومده رفتیم میوه خریدیم تو هم راست رفتی پرتقال و بِه که ما خریده بودیم،خریدی؟؟در این حین خواهرم که نمیخواست در حاشیه ی ماجر قرار بگیرد با دیدن اخبارِ ترافیک و آلودگی و مشکلات اقتصادی و ... از تلویزیون،شروع کرد به فوحش دادن به اوضاع جامعه و البته نه مسئولین!

در این لحظه پدر که در حال آویزان کردن شلوار به جالباسی بودند بوسیله ی چند فوحش شگفت انگیز با صدای بلند سکوت را به جمع برگرداندند اما این سکوت تنها چند ثانیه دوام آورد و بعد از این ،دخترِ سه ساله ی خواهرم بود که جیغ بنفشی از ترسِ صدای پدر کشید و آغازگر گریه بود.پدر گرامی که برای نوه ی عزیزکرده احترام خاصی قائلند ، نمیخواستند فوحش دهند بنابراین بلبل خود را از قفس بیرون آورده و در انتهای حال خانه مقابل افرا(دختر خواهرم) گرفتند،افرا با دیدن بلبل و خنده ی پدر مکثی کرد و از گریه دست کشید اما بلبل ناگهان دست پدر را نوک زده و همزمان با فوحش پدر ، با یک جهش روی سر افرا پرید و در کسری از ثانیه اقدام به اجابت مزاج در سر کودک نمود...

افرا دوباره شروع به گریه کرد و پس از آنکه دست آلوده شده از کارزشت بلبل  را به لباس تمیزش کشید مادر و خواهرم را نیز به اجتماع معترضین ملحق نمود ...جر و بحث بالا گرفت و بلبل بی سلیقه نیز در بالای یخچال آرام گرفت.

بالاخره من که از این جو متشنج و پرسروصدا کلافه شده بودم سعی کردم تا با ورود به حال ،جمع را به آرامش دعوت کنم اما هنوز دو قدم بیشتر نرفته بودم که ناگهان پام به لیوان آب هویجِ افرا که وسط حال روی فرش بود خورد و لیوان کج شد روی فرش...این حرکت فورا سبب اجماع آرا و نظراتِ اهل منزل شد تا به سوی بنده شتافته و منِ مصلحت اندیشِ بدبخت را به باد فوحش بگیرند.

این ماجرا بالاخره با گذشت چند دقیقه به اتمام رسید و دقیقا هیچکداممان از دیگری ناراضی نبودیم،دور هم ناهار خوردیم و بعد من به ادامه ی مطالعه ی خود پرداختم و دوباره چشمم به لغت آرامش خورد...

آرامش شاید در خانه ی ما و حتی شما به معنی آرام و ساکت بودن نباشد اما این را میدانم که همین داد و هوارها،چند سال است که باعث آرامشمان است و اگر روزی در خانه از این خبرها نباشد مدام استرس داریم و گمان میکنیم که حتما اتفاقی افتاده ، درست مثل همین جامعه که اگر یکروز در آن خبری از حادثه و اتفاقی نباشد حدس میزنیم که یا خبری شده و نمیگویند یا خبرگنده ای در راه است یا کلا خوابیم و پس از بیداری، قرار است اخبار و حوادث روی سرمان آوار شود.

زندگیتون پرآرامش و اوقاتتون سرشار از شادی...

یاعلی