(( اسامی و اطلاعات این داستان، کاملا کذب و بی پایه  است حتی همین جمله! ))

در عصر بهاری یکی از ایام نوروز برای رفتن به خانه ی آقای عظیمی که از بزرگان فامیل بود، آماده می شدیم.

مادر گرامی قبل از حرکت دوازده بار و با فاصله ی 5دقیقه ،دائما به ما تذکر دادند که زود آماده شوید تا بعدا دم رفتن معطل نشویم،ما هم البته اطاعت نموده و دو دقیقه ای پیراهن و شلوار پوشیده و آبی به موها و ادکلنی به یقه ی خود زده آماده دم در منتظر شدیم .

 این انتظار 40 دقیقه به طول انجامید و طی آن بنده دو بار محترمانه خطاب به مادر و خواهر گرامی عرض کردم : "خواهشا زود باشید دم در معطلیم" که هر دو بار با جواب های کوبنده مبنی بر :"داریم آماده میشیم دیگه،انقد استرس نده" متوقف گردیدم.

پس از اینکه همگی آماده شدند، پدر عنایت فرمودند:"پسر تو بشین پشت فرمون"

هنوز دنده ی دو نرفته بودم که سر کوچه یک موتوری با سرعت از کنارم سبقت گرفت و در حالیکه کاملا غافلگیر شده بود جفت پا ترمز گرفت و با صورت، در دل ماسه های کنار کوچه ، به گِل نشست.

در این حادثه بنده هیچ تقصیری نداشتم اما بی دلیل مورد عتاب پدر قرار گرفته و ایشان فرمودند:"بچه آروم برو !هنوز قبرستون خیلی جا داره! چرا میخوای عیدمون رو عزا کنی و...؟!"

من که حیران شده بودم و نمی فهمیدم منظور پدر چیست به داخل خیابان پیچیدم و برای عوض شدن جو و حال و هوای مرگ و عزرائیل و عزا ،آهنگ شاد زیبایی از یکی از خوانندگان فوق العاده محبوب کشور ،پلی نمودم.

هنوز دو دقیقه از هنرنمایی خواننده نگذشته بود که پدر با چهار جمله ی انتقادی تمام حیثیت و محبوبیت خواننده را زیر سوال برده و پس از دو بار عوض نمودن موزیک و آگاهی از اینکه تمام سی دی، مربوط به آلبوم همان خواننده است ضبط را خاموش نمودند.

در ادامه ی راه، عمه و مادر بزرگ عزیز را نیز سوار  کردیم و از آنجا که ضبط خاموش بود ، مجبور شدم به حرف های سریع ، بلند ،پراکنده و بی فایده ی چهار بانوی محترم در عقب خودرو و گریه های بی امان و زجه آلود دخترخواهرم که در بین آنها دست و پا میزد گوش فرا دهم.

خیابان نسبتا خلوت بود اما یک پیکان فرسوده ی آبی در مقابل ما با سرعت 40تا حرکت میکرد و اجازه ی رد شدن به بنده را نمیداد و تا دنده عوض میکردم و اندکی گاز میدادم،بی جهت در مقابلم ترمز میگرفت.

در نهایت پس از ده بار بوق و چراغ در حالیکه او را با لفظ "گاری چی" خطاب مینمودم از کنارش سبقت گرفته و به مسیر ادامه دادم .

گریه های بچه در ادامه بیشتر شد و مجبور شدم برای رفع این گریه ها ،تخم مرغ شانسی بخرم.

 

در حالیکه میخندیدم و از اینکه با این کار خود گریه های طفل معصوم قطع خواهد شد خوشحال بودم،از بیرون خودرو سرم را به داخل برده و تخم مرغ را به او دادم .

در همین پوزیشنِ" سر در درون و بدن در بیرون" بودم که پیکان آبی منفور با همان سرعت از کنارم رد شد و آب کف خیابان را به شلوار و پیراهنم ریخت.

به محض این حرکت خواستم سرم را بیرون بیاورم که محکم به بالای پنجره اصابت نمود.

با دیدن لکه های خیس آب گل روی شلوارم حسابی عصبانی شده و آهی از نهاد، به بیرون سردادم ،اما به سبب وجود خواهران فوحش از پیش آماده شده ی خود را در مبدا وجود، سانسور نموده و چیزی نگفتم.

به مسیر ادامه دادیم و با  پیچیدن در کوچه ی آقای عظیمی ،سرنشینان پیکان آبی را دیدم که در حال ورود به منزل ایشان بودند.

کلافه شده بودم و در همین گیر و دار مجددا مورد عتاب و سرزنش پدرمبنی بر اینکه:" چرا در رانندگی اخلاق نداری؟!" قرار گرفتم.

به هر ترتیب ما هم پس از چند دقیقه  زنگ در خانه ی آقای عظیمی را زدیم .

در باز شد و بنده که نمیدانم چرا در آن لحظه جلوتر از پدر قرار گرفته بودم ،به فردی که از خانه خارج شد سلامی گرم کرده و محکم او را در آغوش کشیدم البته همان لحظه همکار ایشان نیز با جعبه ابزار خارج شد و معلوم شد که ایشان با اقای عظیمی هیچ نسبتی نداشته و صرفا برای لوله کشی به آنجا آمده بودند.

بعد از خنده ی والدین ، مجددا پشت سر پدر قرار گرفته وسعی نمودم تا با این کار از سوتی های بعدی جلوگیری کنم.

با ورود به فضای خانه، اقای عظیمی و همسرشان معصومه خانم به گرمی از ما استقبال نمودند اما دیری نپایید که نوه ی مثلا بامزه و در اصل لوس و مزخرفشان که پسر چاق و کچل 4ساله ای بود ،آمد و تخم مرغ شانسی را از دست بچه ی خواهر بنده چنگ زد و ربود و او را به گریه نشاند.

با این کار اقای عظیمی بجای تنبیه نوه ی خویش ، خندید و گفت:" ماشالا شیطونه بچمون"

پس از جدا شدن از خانم ها، وارد اتاق پذیرایی  شدیم و در آن لحظه 25نفر از جا برخاستند.چیزی در حدود 100ماچ و بوسه رد و بدل شد و تقریبا150بار پاسخ دادم :"ممنون،سلامت باشید"یکی از مشکلات اما این بود که هر نفر را که خواستیم سه بار ببوسیم با زور و فشار سرمان را به سمت خود میکشید و چهارمین ماچ را نیز میچسباند و هر که را میخواستیم چهار بار ببوسیم ، پس از سومین حرکت صورتش را به عقب میکشید و ما در هوا میماندیم.

به هر ترتیب تا نفر اخر پیش رفتم و در آخر آقایی که دکتر میخواندنش و در اصل همان راننده ی پیکان بود دستم را محکم فشار داد و در حین روبوسی در گوشم زمزمه کرد:"گارچی خودتی بی تربیت..."

بعداز سلام و سیبیل بوسی بالاخره نشستیم و پس از چند دقیقه برایمان چای آوردند.

پدر که خیلی سریع یخشان باز شده بود و شروع به صحبت کردند و داستان شاگردشان اکبر و کارهای جالبش را برای دوازدهمین بار در دید و بازدید های عید ، آغاز کردند.

گرمای چای را با دست سنجیده و تنها قندی را که برداشته بودم ،داخل دهان قرار دادم ،هنوز چای را بیش از 30سانتیمتر از سطح میز بلند نکرده بودم که ناگهان 3نفر وارد مجلس شده و همه به احترامشان ایستادند.

بنده پس از سومین خوش و بش میهمانان با آنها متوجه شدم که فرد تازه وارد، صاحب یکی از رستوران های بزرگ ایران است و آقای وزیری نام دارد و اصلا چلو کباب وزیری نیز به احترام او به این نام مزین گشته.

با نزدیک شدن ایشان به بنده ،سریع قند را درست و کامل قورت دادم تا آماده ی سلام واحوالپرسی و سیبیل بوسی های گرم و گیرا شوم اما در همان حال که جر خوردن مسیر مری بر اثر خراشیده شدن قند را حس میکردم در عین ناباوری آقای وزیری به بنده لبخندی زد و از آنجا که با آقای دکتر که باجناغش بود دعوا داشت، از دست دادن و احوالپرسی با بنده و دکتر خودداری کرده و در گوشه ای نشست .

دیگر قندی برایم نمانده بود پس با یادی از عمه ی مرض قندی خود و مرور بیماریهای ناشی از دیابت ، چای تلخ و سرد خود را یکجا سر کشیدم و استکان را روی میز قرار دادم.

هنوز خیسی چای کف استکان روی شیشه ی میز ننشسته بود که پسر بزرگ آقای عظیمی با یک دیس باقلوا وارد شد و شروع به پذیرایی از میهمانان نمود.

به من که رسید با تشکری کوتاه باقلوایی برداشته و با نگاهی گذرا به استکان خالی ، فوری باقلوای در دستم را با بی میلی خوردم .

پدر که حالا با ورود آقای وزیری و میهمانان جدید،جدی تر شده بودند و از فاز طنز بیرون آمده بودند ،پرداختن به مسئله ی آب را آغاز کردند.البته این بحث هم برایم تکراری بود و تقریبا ده بار آنرا شنیده بودم .

باقلوایی که خورده بودم هنوز از مری پایین نرفته بود و در دهانه ی معده گیرکرده بود که معصومه خانم با یک قوری چای وارد شد و در حالیکه جلوی میزها با لبخند راه میرفت ، تعارف میکرد تا برای هر کس چای میخواهد یک فنجان دیگر بریزد.

پس از دیدن این صحنه، نفس عمیقی کشیدم و پس از مکثی کوتاه به سوی پدر رو کرده و لبخندی مختصر و بیخودی مبنی بر آنکه ، یعنی مثلا خیلی موضوع برایم جذاب و تازه است و حال کرده ام ، بر لب هایم نشست!

پسر آقای عظیمی استکان ها را جمع کرد و پسر کوچکترشان آجیل آورد.هنوز دستم به کاسه ی آجیل نزدیک نشده بود که ناگهان آقای کریمی و خانواده ی محترمشان وارد شدند و دوباره همه از جا برخاستیم،سلام و احوالپرسی های تکراری پس از چند دقیقه تمام شد و همه مجددا سرجای خود نشستیم.خانم آقای کریمی نیز با سروصدا و شور و اشتیاق بالایی وارد قسمتی که خانم ها نشسته بودند، شد.

از همان فاصله ی دور النگوهای متعدد و اطلاعات و حرف های کذب و بی فایده اش را میدیدم و حدس میزدم.آخرین مطلب کذبی هم که از او در ذهنم مانده بود، همین رشته ی تحصیلی پسر بزرگشان بود که گفته بودند: مهندسی مواد میخواند، بعد ها مشخص شد که آقای مهندس بیش از اینکه به تحصیل مواد بپردازند به کشیدن مواد پرداخته اند و امسال هم نوروز در کمپ مشغول تغییر رشته اند!

 

آقای کریمی با کت و شلوار براق نوک مدادی و جوراب شیشه ای سفید خود مقابل بنده نشستند و بنده در همین حین موفق شدم یک پسته ی خندان در کاسه ،کشف و شناسایی کنم و آنرا از دون کاسه بیرون بکشم.درحال بازکردن پسته بودم که این بار آقای رضائی و پسر6ساله ی مو طلاییش وارد مجلس شد.بازهم از جا برخاستیم،رضائی با همه سلام و احوالپرسی میکرد و همه هم پسرش را به سوی خود کشیده و به زور ماچ میکردند.

صورت پسر بچه به سبب فرو رفتن سیبیل میهمانان سوخته بود و اعصابش خرد شده بود که به ما رسید،من هم با رضائی دست دادم و با لبخندی بر لب به پسرش گفتم :"چطوری عمو جون؟"

پسرک با شنیدن این پرسش ناگهان به سمت من آمد و به دلیلی نامعلوم مشتی محکم به شکمم زد.صورتم سرخ شده بود و مغز پسته ام نیز از دستم رها شده و افتاد وسط فرش.با خودم گفتم :"بچه است دیگر،توقعی نمیتوان داشت و البته چند جمله ی دیگر که اشاره به پدرش داشت و از گفتن آن معذورم"

پدر از مسئله ی آب به بحران ترافیک و شلوغی رسیده بودند و در این میان، هر یک از حضار به نکته ای اشاره میکردند که در ادامه این نکات ارزنده نیز به بحث ضمیمه میشد.

البته پیرمردی در مجلس حضور داشت که هر چه میشنید را اینگونه پاسخ میداد: "قدیم ها این چیزها نبود،زندگی هم خیلی راحتتر بود"

حالا اینکه 3فرزند از 6 فرزندش فوت شده و 5نفر در یک اتاق 20 متری زندگی میکردند و فقط دو بار در سال موفق میشدند برنج و گوشت بخورند، دقیقا کجایش راحتتر بود را نمیدانم.

نوه ی لوس عظیمی دوباره وارد شد و پس از اندکی دویدن و نگاه کردن به اطراف به طرف من آمد.من که متوجه نگاه آقای عظیمی و دامادش شده بودم بی جهت به پسرک خندیدم و گفتم ماشالا!

کنار دهانش باد کرده بود و چشم هایش برق میزد،هنوز به نقشه اش پی نبرده بودم که به سمت کاسه ی آجیلم خم شد و فندقی که سی دقیقه در دهان مکیده بود و از شکستنش ناامید شده بود را به داخل آجیلم تف کرد.

آقای عظیمی و دامادش هم طبق معمول با دیدن این صحنه روده بر خنده شده و باهم از هوش بچه تعریف کردند.

میخواستم بلند شوم و پسرک را آنقدر بزنمش که دفعه ی بعد که فندق میبیند یاد فیزیوتراپی بیافتد، اما باز هم کظم غیظ کردم و بیخودی لبخند زدم.

بحث حول محور بحران های زیست محیطی به رهبری پدر ادامه داشت که پسران عظیمی بشقاب های میوه را آوردند،پس از دیدن کیوی،خیار،سیب،پرتقال وباتوجه به شانس گندم ،تصمیم گرفتم همان سیب را پوست بکنم .

هنوز نصف پوست سیب را بیشتر نکنده بودم که آقای کریمی پایش را روی آن پا گرداند و از من پرسید: "درس ها چطور پیش میرود؟!"

در اینجا برای جلوگیری از ادامه ی بحث رو به سوی او نموده و عرض کردم:"الحمدلله. آخراشه دیگه"

آقای کریمی که هم صحبت دیگری نیافته بود بیخیال بنده نشد و این بار پرسید:"چه میکنید با آلودگی هوای تهران؟!"

من که تمرکزم متوجه پوست سیب بود این بار سیب را رها نموده و پاسخ دادم :"تحمل میکنیم تا پوستمون کلفت بشه.چاره ای نیست دیگه"

در حال پاسخ دادن به سوالات مزخرف و کلیشه ای آقای کریمی بودم که ناگهان معصومه خانم را دیدم که نوه ی فتنه گرش را بغل گرفته و  برای تمام کردن حق میزبانی وارد اتاق شد و با ذکر انواع تعارفات و قسم های رایج، هریک از میهمانان را مجبور به پذیرایی از خود میکرد.

در حالیکه در مورد مزایای محصولات نانو از بیانات آقای کریمی که خود کت و شلوار براق نانو پوشیده بودند ، فیض میبردم،معصومه خانم بالای سرم ظاهر شده و فرمودند:"شما که هیچی نخوردی!نکنه سیبش خراب بوده؟"

هنوز پاسخ نداده بودم که معصومه خانم نوه اش را زمین گذاشت و با چاقو پرتقالم را زخمی کرد و گفت :"بخدا اگه نخورید ناراحت میشم"

معصومه خانم رفت و نوه اش هم کیوی مرا برداشت و سریع با پوست گاز زد و از اتاق خارج شد.

من که سعی میکردم آرام باشم و به این بچه ی لوس توجهی نکنم، برای جلوگیری از احتمال مواجهه ی مجدد با معصومه خانم و ناراحت شدنش تصمیم گرفتم همان پرتقال را بخورم، اما گویا پرتقال هم با من سر نا سازگاری داشت!

هرچه خواستم با دیسیپلین و منظم آنرا از هم باز کنم نشد و محکم به هم چسبیده بود،انگشتانم درون پرتقال فرو رفت و آبش به سروصورت و دستم پاشید.

پس از نصف شدن پرتقال تصمیم گرفتم ،درحالیکه همه گرم صحبتند و حواسشان به من نیست همان نصفه را درسته بخورم و بیش از این چسبو نشوم اما به محض خوردن نیمه ی پرتقال آقای دکتر که در حین آمدن حسابی حالم را گرفته بود از جا برخاست و گفت :"ما دیگه رفع زحمت کنیم"سپس در هنگام خداحافظی به من رو کرد و با لبخندی طعنه آمیز گفت: " خفه نشی پسرجون " و رفت.

تقریبا نابود شده بودم و درحالیکه همه به من خیره شده بودند پرتقال را کاملا قورت دادم.

با رفتن دکتر،اشتهایم کور شد و بشقاب میوه را کنار گذاشتم.

دستانم به سبب پوست کندن پرتقال چسبو شده بود پس برخاستم تا یک عدد دستمال کاغذی که در میز بغلی بود ،بردارم اما هنوز یک گام بیشتر برنداشته بودم که گوشی آقای کریمی زنگ خورد و ایشان برای سهولت در برخاستن ،میز را جابجا نمودند،در همین حرکت پایه ی میز به انگشت کوچک پایم برخورد نموده و هزمان با درد در ناحیه ی مضروب، دهانم نیزاز درد صاف شد!

با تمام شدن حرف های پدر ایشان ابتدا نگاهی به من انداخته و سپس از جا بلند شدند.خداحافظی از مردها خیلی سریع صورت گرفت اما در راهرو با اضافه شدن معصومه خانم و خواهرش ،مراسم خداحافظی طولانی شد و در همین لحظه بود که دختر بزرگ آقای عظیمی را دیدم که دست پسرک کوچکش را گرفته بود و به دستشویی میبرد و از اینکه فرزندش همه جای خود را کیوی ای نموده ناراضی بود و همچنان که کودک را در حالت ترمز دستی ، روی زمین میکشید ، میگفت:"آخه کدوم بیشعوری به تو کیوی داده؟!!!"

به هر طریق با پایان خداحافظی ها، همه کفش ها را پوشیدند و بنده نیز به محض فرو بردن پا در کفش متوجه ماده ی لزجی در زیر پایم شدم که خیلی زود معلوم شد کیوی بوده است!

توجهی نکردم و سریع از خانه ی آقای عظیمی خارج شدم اما در داخل خودرو نیز هنوز دو دقیقه از حرکت بیشتر سپری نشده بود که مادرمحترم شروع به ذکرخیر و تعریف های بی جا از خانواده ی عظیمی نمودند و سپس با نگاهی از سر شانه و لحنی تحقیرآمیز به من فرمودند: " ای کاش یخرده عقل داشتی و این فوق لیسانستم میگرفتی تا من روم بشه برم واست از دختر کوچیکشون که دام پزشکی میخونه رو خواستگاری کنم"

این حرف آتش تندی در درونم شعله ور ساخت و خیلی سریع ریشه های علاقه به علم آموزی در فضای آکادمیک را در من سوزاند.از آن روز تصمیم گرفتم،به کار یدی بپردازم و نان بازوی خود را بخورم !