امیلی از خودرو پیاده شد، هنوز سرش گیج میرفت و گلویش می سوخت.شاسی کاپوت را کشید و تلوتلو خوران به طرف آن قدم برداشت.دود سفیدی از اطراف کاپوت خارج میشد و صدای جوشیدن آب شنیده میشد، با دستپاچگی و کلافگی بطری آب معدنی نیمه پری که به همراه داشت را روی موتور خالی کرد و کنار ایستاد، بخار سپیدی ازموتور به هوا بلند شد و تمام آب در یک آن ناپدید شد.امیلی خسته و ناامید چند دقیقه ای کنار خودرو به امید عبور رهگذری ایستاد و سپس همانجا نشست و به خودرو تکیه داد.
وقتی nokia1100 از دنیای تکنولوژی و بازار پر هیاهوی آن خداحافظی کرد و جای خود را به گوشی های هوشمند داد، بابا از هیچ پدیده ی تکنولوژیک و رایانه ای استقبال و استفاده نکرد، دلیلش هم کاملا فنی و منطقی بود: گوشی های جدید برای بچه سوسول ها ساخته شده و مقاومت nokia1100را ندارند، با آنها نمیشود فندق شکست و اگر با موتور از رویشان رد شوی قطعا خواهند ترکید!
امروز میخواهم از یکی از بزرگترین رویدادهای ورزشیِ دانشگاه علامه طباطبائی،حکایتی شرح دهم.
شخصیت اصلی این داستان ، قبلا بارها و بارها سفارش اکید نموده که این داستان در جایی ذکر نشود و اگر هم شد اصلا و به هیچ عنوان از ایشان نامی برده نشود.بنابراین ما هم از بیان نشانی دقیق ایشان صرف نظر کرده و به اصل ماجرا می پردازیم.
پرده ی اول
حدود سال 1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن،شلوار وپیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری.
قسمت آخر
با سپری شدن دیدارهای سخت و نسبتا سنگینِ قبل،حالا باید با تیم جوان و جویای نامِ اقتصاد96بازی میکردیم.برای این مسابقه تمرین کرده و آماده بودیم. البته ازآنجا که وزن بچه های ما ، دوبرابر اقتصادی ها بود از ابتدا تنه زدن و ردشدن روی حریف در دستور کار ما قرار گرفت و بنده،ذلی و کهن مامورین اجرای این تاکتیک پیچیده بودیم...