این داستان رو با صدایی واضح و در آرامش بخونید.
یه شب سرد و بارونی و کاملا زمستونی، تنها تووی خونه نشسته بودم و سرم پر شده بود از فکرای بیخودی و بیهوده.لباسامو پوشیدم و تصمیم گرفتم زودتر از خونه بزنم بیرون تا شاید دیدن دوستام بتونه بهم آرامش بده و حالمو خوب کنه.