یک سخن خفن در یکی از کشورهای دور مطرح شد که میگفت دانشجویی که دانشجو نباشد دانشجو نیست.تجربه ثابت کرده که واقعا هم همین است یعنی صرفا برچسب دانشجو خوردن بر پیشانی شما ، بیانگر دانشجویی شما نیست به عبارت دیگر شما تا دانش را نجوئید ، دانشجو هستید ولی دانشجو نیستید!

شاید با خودتان بگوئید این اراجیف چیست؟ اما بنده مثالی عرض میکنم تا متوجه شوید اینها اراجیف نیست.

بطور کلی در کشورهای دور دروسی که در دانشگاه آموزش داده میشوند هیچکدام به خودی خود گره گشا و چراغ راه شما نخواهند بود و اگر بخواهید دانشجو باشید باید دانشی به جز دروس دانشگاهی را بجوئید،یعنی بجای تکیه بر دروس عمومی و حتی ریاضی 2باید در اطراف خود چرخی زده و مطابق با نیاز روز جامعه به دنبال علم و دانشی بروید که بعد ها در کار و زندگی و اصلا حداقل در قبر و بعد از مرگ، به دردتان بخورد.

مدیران دانشگاه های دور نیز با این جمله به شدت موافقند و برای اینکه دانشجوها بتوانند وارد بازار کار شده و به دنبال علمی به روز تر و بدرد بخور تر بروند ، برنامه های آموزشی خیلی مناسب و شگفت انگیزی چیده اند ، بطوریکه دانشجو برای 14واحد باید هر روز از خروس خوان تا بوق سگ در دانشگاه بچرخد و این لا و لو ها در چند کلاس درس هم حاضر شود ، البته اگر ناگهان شیطان گولش نزند و  با دوستان به بیرون از دانشگاه نرود و مشغول "جوی آب و می ناب و یار باکلاس" نشود و بعد از اینکه کلاس نرفت، نگوید: "ای به جهنم که نرفتم به کلاس"(اشاره ی بنده اصلا شعر ایرج میرزا نبود) !

 

 

اما در این شرایط بازهم هستند عده ای که موفق میشوند خود را از باتلاق کلاس های هرروزدانشگاه، بیرون بکشند و جدا از دانشگاه، در بازار کار هم فعالیتی کنند، این دسته از افراد در جامعه ی کشورهای دور، با نام "گونه ی کارآموزان"شناخته میشوند که پس از 6ماه دویدن و از 6صبح تا 6شب کار کردن در کار خود پیشرفت کرده و این بار با نام "کارآموزان شایسته"یا"کار آموزان خوب" به مدیران معرفی میگردند.

 

کارآموز شایسته ، صبح ها هنگام رفتن به محل کار به پیرمردی که عصا بدست از او طلب کمک میکند ، نگاهی محبت آمیز انداخته وبه وی پول میدهد و برای پیرمردی که سوار اتوبوس میشود، برمیخیزد و جای خود را تقدیم میکند.

غالبا مدیران پس از دوره ی6ماهه ی خرکاری و خدمت گیری رایگان یا ارزان از کارآموز شایسته، به او وعده ی استخدام و اعطای امتیازات ویژه داده و 3ماه دیگر نیز از کارآموز شایسته استفاده میکنند .

 بعد از این دوره اگر کارآموز،خود متوجه نشود که اینجا خبری نیست و نرود،مدیر به او برگه ای مبنی بر پایان دوره ی کارآموزی داده و آفرینی میگوید و در پاسخ به سوال کارآموز شایسته مبنی بر استخدام ، از ابزاری مثل زرشک،آناناس،انگشت شست دست و...استفاده نموده و با بهانه کردن کارت پایان خدمت،معذوریت خود را بیان میدارد.

کارآموز شایسته حالا زخم خورده از دانشگاه و کار،ساندویچ فلافلی خریده و نشسته روی نیمکت پارک به فکر ایده پردازی و آغاز فعالیتی جدید در حوزه ی کسب و کار میافتد، اما در همین حال که هنوز تنها یک لقمه از ساندویچش را خورده و مقدمات و الزامات اولیه ی کار را در سر میپروراند، کلاغی از بالای سرش عبور کرده و پس ازغارغاری مزخرف که بیانگر مشکلات عدیده ی اقتصادی است، روی ساندویچ دانشجوی کارآموخته ی بیچاره اجابت مزاج نموده و پرونده ی کارآفرینی را مختومه مینماید.

دانشجوی کارآموخته ی غیرکارآفرین ، عصبانی شده و سرخود را میچرخاند و همان پیرمرد خسته در اتوبوس را میبیند که کمی آن طرف تر با دوستانش در حال خندیدن و خوردن جوجه کباب است.آهی کشیده و خدا را شکر میکند که هنوز در جامعه نشاط هست.

دانشجوی بخت برگشته تصمیم میگیرد بیشتر درس بخواند و وقت خود را صرف علم کند ، اما همان ترم در یک درس با نمره ی 9 می افتد و پس از سه بار اعتراض و مراجعه به دانشگاه،با پاسخ کوبنده ی استاد که اذعان دارد عدالت مهم ترین اصل است و نمیتوان آنرا زیر پا گذاشت روبرو میشود،در این لحظه دانشجو گردنش را کج کرده و پشیمان از تقاضای خویش ، راهی خوابگاه میشود اما قبل از خروج از دانشگاه یکی از هم کلاسی هایش را میبیند که به او میگوید: داداش تو هنر نداری وگرنه این استاده خیلی باحاله .دو تا از دخترا مثل تو 9 شده بودن ،تحقیق بردن بهشون داد  18 !


دانشجو که متعجب و درمانده است راه خود را ادامه میدهد و چون پولی برای کرایه ی تاکسی در جیب ندارد و فقط یک کارت دانشجویی و یک کارت اتوبوس به همراه دارد سوار اتوبوس میشود.

در اتوبوس یک صندلی خالیست،دانشجو از ته دل شاد میشود و خدا را شکر میکند و مینشیند .

کنارش پیرمردی نشسته و عصایش را به پنجره ی اتوبوس تکیه داده است،آری او همان پیرمردیست که صبح ها دانشجو به او کمک کرده بود،چقدر دنیا کوچک است!

دانشجو سرش را به صندلی تکیه داده و چشمانش را میبندد اما در حالیکه حسابی گرسنه است ، بوی پیراشکی داغ هوش را از سرش میبرد.چشمانش را گشوده و پیرمرد مستمند را میبیند که در حال خوردن پیراشکی است و کرم پیراشکی نیز از وسط آن بیرون آمده و چشمک میزند.

دانشجو کتش را مرتب کرده و باز هم خدا را شکر میکند.

پیرمرد پیراشکی را میخورد و دستانش را پس از تمیز کردن سیبیلش به هم میمالد و سپس دست خود را به داخل گونی مقابلش برده و دسته ای از اسکناس های نو و کهنه را بیرون میاورد،دانشجو با گوشه ی چشم نگاه میکند اما خوش ندارد خیره شود،پیرمرد مستمند پول ها را میشمارد و مرتب روی هم میگذارد و در نهایت بعد از 4 ایستگاه، پیرمرد دودسته ی کلفت پول را تا کرده و در جیب هایش میگذارد و از کنار دانشجو برمیخیزد و پیاده میشود.

دانشجو نیز بعد از رسیدن اتوبوس به پایانه پیاده شده و در کنار خیابان قدم زنان راهی خوابگاه میشود.

هوا داغ و پر از دود است، دهان دانشجو خشک شده و قیافه اش مثل صبح، اتو کشیده و خیلی مرتب نیست.از چهار راه که عبور میکند به ناگاه نگاهش به داخل خودرویی میافتد و استاد مدافع عدالت خویش را با دختر هم کلاسی خود میبیند که در حال خوردن آب هویجند!

دانشجو لبخندی تلخ زده و زیرلب میگوید:معنی تحقیق را هم فهمیدیم...


دانشجوی باانگیزه ی چند روز پیش، حالا خسته از حال و اوضاعش وارد خوابگاه میشود و روی تختش دراز میکشد ، اما هنوز چشمانش گرم خواب نشده که با صدای کلاغ ها از خواب میپرد.

برمیخیزد و بعد از جستجویی کوتاه در اینترنت از شرایط فوق العاده ی کار و رفاه اجتماعی در ایران با خبر میشود،خوشحال و پر امید لپ تاپش را بسته و با فکر مهاجرت به ایران برای شروع زندگی جدید و بهتر ، از ته دل میخندد.

 

 

این داستان ادامه دارد...