این داستان رو با صدایی واضح و در آرامش بخونید.

 

 

یه شب سرد و بارونی و کاملا زمستونی، تنها تووی خونه نشسته بودم و سرم پر شده بود از فکرای بیخودی و بیهوده.لباسامو پوشیدم و تصمیم گرفتم زودتر از خونه بزنم بیرون تا شاید دیدن دوستام بتونه بهم آرامش بده و حالمو خوب کنه.

 

 

تووی ماشین نشستم و گوشیمو گذاشتم روی داشبورد . برف پاک کن داشت سریع کار میکردو آبِ روی شیشه رو تمیز میکرد ،کوچه خلوت بود و فقط یه زن چادری از ته کوچه با سرعت زیر بارون داشت به سمتم میومد.

 

 

هوا سرد بود ، بخاریِ ماشینو روشن کردم و دوباره سرمو آوردم بالا، اون زن رو دیگه ندیدمش ، نمیدونم شاید رفته بود توی یکی از خونه ها.

 

 

راه افتادم برم دنبالِ مهران، هوا حسابی سرد بود و شیشه ها بخار گرفته بود ، پشت چراغ قرمز با آستینم شیشه ی بغلم رو تمیز کردم ؛

 

 

جالب بود ، یه زن چادری تووی ماشین بغلی پشت فرمون بود، خیره شدم بهش، ولی قبل از اینکه قیافشو ببینم چراغ سبز شد و ماشینای پشتی بوق زدن تا سریعتر حرکت کنم.

 

 

رسیدم دمِ خونه ی مهران،دو سه دقیقه ای صبر کردم تا بالاخره مهران با یه بطری آب نشست توو ماشین،صداش گرفته بود و چشماش قرمز شده بود،معلوم بود دوباره توو خونه با یکی بحثش شده.سلام کوتاهی کرد و بعد ، بطری آبو یجا سرکشید،خواستم راه بیوفتم که آب افتاد توو گلوی مهران و شروع کرد به سرفه کردن،داشتم میزدم به پشتش که یه زن با چادر مشکی از کنار ماشین رد شد و رفت تووی کوچه ی بن بستِ کناری.

 

 

دنده عقب گرفتم تا یه بار دیگه ببینمش ولی توو کوچه نبود.

 

 

یه حسی بهم میگفت هربار همون زن از کنارم رد میشه ولی من هنوز نتونستم ببینمش و حتی سر از کارش در بیارم.

 

 

ده دقیقه ای توو خیابونا چرخ زدیم که یهو محسن بهم زنگ زد و گفت من نزدیک خونتونم اگه بیکاری ماشینتو بذار خونه تا باهم بریم بیرون.قبول کردم و یه ربع بعد با ماشین ِمحسن سه نفری به سمت میدون اصلی شهر حرکت کردیم،چند دقیقه ای گذشت که متوجه شدم گوشیمو توو ماشین جلوی داشبورد جا گذاشتم،به محسن گفتم برگرد من گوشیمو بردارم ولی اون گفت امیرحسین منتظره بذار اول برم دنبال اون .

 

 

گوشیش زنگ خورد،امیرحسین بود.گفت من کنار خیابون منتظرم ،کجایید پس؟

 

 

تلفنو قطع نکرده بود که یه صدایی از عقب ماشین شنیدم،وقتی سرمو برگردوندم ،یه زن با چادر مشکی دیدم که داشت با مشت به شیشه ی عقب میکوبید و میخندید.چهرش معلوم نبود و فقط دندوناشو میدیدم.از ترس بلند داد زدم و چسبیدم به در .

 

 

محسن محکم ترمز گرفت و وسط خیابون وایساد.هم محسن و هم مهران حسابی عصبانی شده بودن،گفتن: چه مرگته احمق؟؟

 

 

خواستم اون زن رو بهشون نشون بدم ولی کسی اونجا نبود.بازم اون لعنتی غیبش زده بود.

 

 

به محسن گفتم یا منو همینجا پیاده کن یا برو خونه اول گوشیمو بردارم.میخواستم به چند نفر پیام بدم و دفعه ی بعد که اون زن رو دیدم ازش عکس بگیرم.

 

 

محسن قبول کرد و راهش رو به سمت خونه کج کرد ؛

 

 

بعد به امیرحسین پیام داد :میریم خونه ی علی ،گوشیشو توو ماشین جاگذاسته ...

 

 

وقتی رسیدیم، بچه ها توو ماشین نشستن و من پیاده شدم.گاراژ تاریکِ تاریک بود.دستمو از لای شیشه ی پنجره ی ماشین که پایین بود بردم توو تا گوشیمو بردارم ؛

 

 

یهو دیدم امیرحسین بهم زنگ زد،صفحه ی گوشی که روشن شد تووی ماشین یه زن با چادر مشکی دیدم که البته بازم صورتش مشخص نبود،دستمو محکم گرفت و با فشار منو به داخل کشید.ناخنای تیزش فرو رفته بود تووی گوشتِ دستم و دستم پر خون شده بود.خودمو محکم به عقب کشیدم ،یکدفعه با قطع شدن و خاموش شدن نور گوشی اون زن دستمو ول کرد و منم سریع به عقب پرت شدم،یه چیزِ تیز مثل چاقو فرو رفت تووی کمرم و دستای یکی سفت گردنمو گرفت؛

 

وقتی سرمو چرخوندم ، امیرحسینو دیدم که داشت بهم میخندید و گردنمو فشار میداد.با پا محکم به ساق پاش لگد زدم و خودمو از دستش کشیدم بیرون.تا چرخیدم به طرفشو و خواستم کاری کنم چشمام سیاه و تار شد . فوری به سمتم اومد و خواست چاقو رو به قلبم بزنه ولی مهران که خیلی نتونسته بود منتظر بمونه ، اومده بود دنبالم و صحنه رو دیده بود و قبل از ضربه ی دوم، با امیرحسین گلاویز شد.

 

 

چاقو افتاد رو زمین و منم کنار ماشین نشسته بودم و کاری نمیتونستم بکنم.نمی دونم چی شده بود ولی دوتا از دوستای صمیمیم داشتن همدیگه رو واقعا میزدن.

 

 

آروم دستمو دراز کردم تا چاقو رو بردارم که یهو صدای دو تا شلیک توو گوشم پیچید ،محسن با اسلحه ای که نمیدونم از کجا آورده بود ،مهران و امیرحسین رو کشت.

 

 

سرمو انداخته بودم پایین و از دردِ زخمهای بدنم و این فاجعه گریه میکردم که پاهای محسن رو جلوی خودم دیدم،کفشهاش عوض شده بود وقتی سرم رو بردم بالا ، اون زن چادریو دیدم که اسلحه رو گذاشته بود روی پیشونیم و میخندید.

 

قبل از این که شلیک کنه بلند فریاد زدم و با همه ی قدرتم چاقویی که زیر دستم بود رو سه بار به پهلوش زدم و وقتی افتاد رو زمین چاقو رو از روی چادرِ روی  صورتش ، فرو کردم توو گلوش.

 

 

زمین از بارون خیس بود و جسدِ دوتا از بچه ها دومتر اونورتر پشت ماشین افتاده بود. روبروی منم جسدِ اون زن زیر چادرِ مشکی، غرق خون، نقش بر زمین بود.

 

 

طولی نکشید  که محیط پر شد از صدای آژیر و نور چراغ های قرمز گردون پلیس،مامورها گرفتنم و دست بسته انداختنم تووی ماشین. دور و بر محل حادثه پر شده بود از آدمای کنجکاو و ترسیده ای که نمیدونستن چی شده ؛

 

 

به مردم داشتم نگاه میکردم که یهو تنم از ترس شروع کرد به لرزیدن و چشمام خیره شد به زنی که از پشت جمعیت بهم نگاه میکرد و میخندید،اون عوضی ، همون زنی بود که کشته بودمش، ولی الان داشت بهم میخندید.

 

 

به پلیس ها که توجه کردم، کارآگاهی رو دیدم که چادرمشکی رو کنار زد و صورت محسن رو برانداز کرد،داغون شده بودم همه چیز عوض شده بود ،محسن رو کشته بودم و دیگه روی دستام و بدنم هم جای زخمی نبود و هیچ خونریزی دیده نمیشد.

 

 

مدتی  بازداشت بودم.کاراگاه های دادسرا و پلیس هرروز منو بازجویی میکردن ، ولی گیج بودم و نمیدونستم چی بگم ، همیشه و همه جا صدای خنده های نحس و نفرت انگیز اون زن توو گوشم بود و سرصحنه ی جرم مدام اونو میدیدم ، تووی جلسات متعدد دادگاه هیچکدوم از وکلا نتونستن برام کاری کنن و خودم هم از اظهار دفاعیه، ناتوان بودم.

 

 

توو جایگاه که حاضر میشدم اون زن رو میدیم که انتهای سالن ایستاده بود و بهم میخندید.

 

 

در نهایت حکم صادر شد و من به جرمِ قتلِ عمدِ چهارنفر از دوستام ، به اعدام محکوم شدم.روزهایی که تووی انفرادی بودم مدام اون زن رو میدیدم که از پنجره ی کوچیک در بهم زل میزد و آروم و منظّم ، تِق تِق به در میزد ، اون صدا همه ی لحظاتِ خواب و بیدارم تووی سلول انفرادی رو پر کرده بود ،صدای تق تق تق تق...

 

به در و دیوار میکوبیدم و فریاد میزدم، ولی بازم اون صدا توو گوشم بود،چند بار خواستم سرم رو محکم به دیوار بکوبم و از این دنیای لعنتی برم ولی شک داشتم به اینکه تووی اون دنیا هم دوباره اون زن سراغم نیاد.

 

 

بالاخره روز مقرر فرا رسید،24بهمن ساعت4 صبح در حالیکه هوا گرگ و میش بود و برف شدیدی میومد من رو روی چهارپایه ی چوبی قراردادن و طناب رو دور گردنم انداختن.دیگه صدای خنده نمیومد فضا ساکت بود و من برای اولین بار طعم تلخ مرگ رو تووی همه ی وجودم داشتم میچشیدم،دست و پام میلرزید و شونه هام از برفی که روش نشسته بود سفید شده بود.

 

 

حکم قرائت شد و مامور اجرای حکم جلو اومد. مامور ، وایساده بود جلوم و داشت بهم نگاه میکرد.چندثانیه مکث کرد و بعد کلاه و ماسکش رو برداشت،باورم نمیشد،امیرحسین بود،بهم خندید و گفت:دور و برت رو خوب نگاه کن.

 

 

محسن درحالیکه پشت سرِ دادستان ایستاده بود بهم چشمک زد و مهران هم گوشه ی حیاط داشت به اون زن چادری تفنگ اسباب بازی رو نشون میداد که شکسته بود.اون زن چادری عمه ی بزرگ امیرحسین بود ،که از کودکی بطور ناگهانی دچار اختلال روانی شده بود و بهمنِ هر سال به یه نفر گیر میداد و اونو میترسوند.اون تفنگ هم ترقه ای بود و مهران به محسن بعنوان کادوی تولد داده بود.

 

 

همه چیز عوض شد و مسخره،ولی همچنان طناب و چهارپایه واقعی بود،هنوز گیج بودم که دادستان دستور به اجرای حکم داد و امیرحسین محکم به چهارپایه ی زیر پام لگد زد.همه ی زندگیم مث یه فیلم جلوی چشمام رد میشد و تووی هوا مثل مار به خودم میپیچیدم .کم کم سرد شدم و روحم از تنم خارج شد.

 

الکی الکی بدنیا اومدم و الکی الکی زندگی کردم و یه عده آدم الکی منو به بازی گرفتن و حالا هم الکی الکی و البته به جرمی الکی کشته شدم.

 

 

از بالای آسمون داشتم همه ی صحنه ی اعدام رو میدیدم که نور شدیدی آسمونو روشن کرد و رعد و برق سنگینی محکم به کمرم خورد.

 

 

از دردِ ضربه، پرت شدم اونور ؛

 

 

 

چشمامو باز کردم،آره ... چشمامو باز کردم و دیدم مهتابی اتاق داره روشن خاموش میشه و از تخت افتادم پایین، پدرم داشت داد میزد بیصاحاب چه کمر سفتیم داره اصن پام درد گرفت، بخوره توو کمرت اون نمازت پسر،ما هنوز اذون صبح نگفته بودن، وضومونو گرفته بودیم وایساده بودیم برا نماز.خاک بر سرت بلند شو دیگه تا قضا نشده.اه!