گاهی میشه توو جدی ترین شرایطم خندید و سخت ترین کارها رو آسون گرفت و راحت بود...

یادمه مسابقات فوتسال بین دانشکده ای در دانشگاه برگزار میشد و تیم های زیادی برای عرض اندام در دانشگاه در این مسابقات ثبت نام کرده و برای پیروزی بشدت تمرین میکردند...

در این بین ما و جمعی از دوستانمان که همیشه پاتوقمان پله های روبروی سلف دانشگاه علامه بود هم چشممان به بنر اطلاعیه ثبت نام خورد و در این زمان بود که ایزد(هم اتاقی و رفیق صمیمی بنده)گفت آقایون داداشام... : لباس و شورت ورزشی هم میدن هه هه... و این جرقه ای بود تا سجاد(یکی دیگر از رفقا که تا آن زمان تنها 34دقیقه در زندگیش دویده بود)بگوید آقاااا پاشید بریم تیم بدیم ...در همین حین یکی دیگر از دوستان خبر از جایزه 7میلیون تومانی تیم قهرمان داد...اینبار سجاد از جا پرید و با چشمانی اشک آلود دستِ ذلی(نام مستعار یکی دیگر از قهرمانان فوتسال!!)را گرفت و گفت آقا من و ذلی دفاع رو میبندیم، تو و فرزاد(تنها بازیکن خوبمان)ووحید(بازیکن خوب و شکسته عشقی خورده ی تیم!!)هم برید حریفو بپوکونید...

من که تا آن لحظه فقط کپ کرده بودم و زبانم از این حجم از اعتماد به نفسِ دوستان، چلاق شده بود ،داغ کردم و بعد از کوبیدن به پیشانی گفتم آغااااا -من توو خوابگاهم- من دیدم این کُردا رو چقد غیرتی بازی میکنن ، من دیدم این ترکا رو چقد جدی بازی میکنن،من دیدم این لرا چجوری توپو مث سنگ پرت میکنن و با هر تکلشون دو نفرو از میدون خارج میکنن...اینا دهنمونو سرویس میکننا...هر چه تلاش کردم فایده ای نداشت و در نهایت سجاد ساعت13اسامی اعضای تیم رو آماده کرد و از اونجایی که نفر کم داشت از ما خواست تا چند نفری معرفی کنیم که بنده در ابتدا اسم ایزد رو به مدیر تیم(سجاد)اعلام کردم.

در ادامه اسم رضا و چند تن دیگر به لیست اضافه شد که برخی از آنها مثل رضا تا آخر مسابقات اصلا افتخار حضور در تیم رو نداشتن.

بعد ها با 30 بار تماس و هماهنگی بالاخره جلسه ای برای تمرین و مَحَکِ تیم گذاشتیم که در انتهای تمرین سه نفر مصدوم و دو نفر مسموم گردیدند!! البته اینکه چگونه پارچی که دو سال ما در اتاقمان با آن آب میخوردیم، سبب مسمومیت غذایی و عفونی آنها شد خود نیاز به تشکیل کمیته ای جداگانه دارد!

بالاخره روز افتتاحیه ی مسابقات فرا رسید و دوستان و اعضای همین تیمِ مدعیِ قهرمانی((که نمیدانم به حساب کدامین منطق یوونتوس علامه نامگذاری شده بود))، یکی پس از دیگری جا زدند و گفتند آقا ما نمیایم و امروز نمیرسیم و ترافیکه و ...

قبل از این مدیر تیم(سجاد)، به سبب مخالفت با ایزد،نام ایزد را بعنوان سرپرست انتخاب کرده بود و همین امر سبب شد که یک مهره ی همیشه آماده ی تیم!!! محکوم به سکوت و نیمکت نشینی شود و نتواند بعنوان بازیکن در ترکیب تیم قرار بگیرد...((البته مهره های تیمِ ما همه ناآماده بودن،بنده فقط جهت مزاح عرض کردم!))

با تلاش های بنده و فرزاد و البته تماس های پی در پیِ ایزد(که حالا لقب ایزدپرز را به او داده بودیم_پرز:رییس باشگاه رئال مادرید_)) توانستیم هر جور شده بچه های تیم را جمع کنیم و دقیقا قبل از شروع مسابقه، ترکیب تیم برای رویارویی با حریفی که هنوز نمیشناختیمش، تقریبا کامل شد...