امیلی از خودرو پیاده شد، هنوز سرش گیج میرفت و گلویش می سوخت.شاسی کاپوت را کشید و تلوتلو خوران به طرف آن قدم برداشت.دود سفیدی از اطراف کاپوت خارج میشد و صدای جوشیدن آب شنیده میشد، با دستپاچگی و کلافگی بطری آب معدنی نیمه پری که به همراه داشت را روی موتور خالی کرد و کنار ایستاد، بخار سپیدی ازموتور به هوا بلند شد و تمام آب در یک آن ناپدید شد.امیلی خسته و ناامید چند دقیقه ای کنار خودرو به امید عبور رهگذری ایستاد و سپس همانجا نشست و به خودرو تکیه داد.

زنی خسته و تقریبا مست، یک کادیلاک سِویل مدل1980 کهنه و کویری تشنه که گویی هیچ بنی بشری قصد عبور از آن را نداشت.چشمش به گلگیرعقب خودرو افتاد و در یک لحظه ذهنش پر از فریاد شد، گریه های شوهرش تام، آژیر آمبولانس و کودکی که غرق در خون روی برانکارد حمل میشد،امیلی دیگر آن دختر سرزنده و قابل تحصین نبود، تقریبا از بین رفته بود و روح و جسمش پر شده بود از ترک های بسیار، خوب یادش نمی آمد که از کِی و چطور به این روز افتاده بود، شاید از زمانی که الکلی شده و از تام جدا شده بود، یا از زمانی که تنها فرزندش فردیناند را در پارکینگ خانه زیر گرفته و کشته بود.دوباره صدای فریاد و آژیر آمبولانس را شنید و بعد محکم پلک زد . سعی کرد به زمان حال برگردد، چشمانش را گشود و دوباره کویر را در مقابل خود دید.این بار اما به هیچ چیز فکر نمیکرد،آسمان نیلی رنگ شده بود و خورشید آخرین شعله های حرارت خود را بر زمین میتاباند.لب هایش خشکیده و صورتش از عرق خیس شده بود، چشمانش از اختیار او خارج شده و دائما در اطراف پرسه میزد، گاهی به امید دیدن رهگذری برای کمک و گاهی برای یافتن جرعه ای آب.

در دور دست ها چیزی توجه امیلی را به خود جلب کرد، یک درخت خشکیده و چند سنگ که روی هم چیده شده بود.با قدم های خسته به راه افتاد و چند دقیقه بعد درست بالای چیزی شبیه به یک چاه قرار گرفت، سنگی برداشت و آنرا به درون چاه انداخت، صدایی عجیب و خوشحال کننده شنید، باورکردنی نبود، چشمانش تیره و تار شد و در یک لحظه سرش گیج رفت و بعد، دوباره به حال معمول بازگشت، سنگی بزرگتر برداشت و اینبار گوش هایش را تیز کرد و خوب شنید، صدا به گوشش آشنا آمد و در آن لحظه تنها به یک نتیجه رسید. دور و بر را برانداز کرد، ظرفی ندید. به طرف ماشین دوید و صندوق عقب را باز کرد، سبدی که پر بود از شیشه های خالی ویسکی را بیرون انداخت و کیف ابزار را گشود. طنابی که به کار ماشین نیامده شاید برای صاحب ماشین مفید باشد.روی نایلونی که طناب در آن بود نوشته شده بود(هشدار:از محکم بودن گره و نحوه ی اتصال اطمینان حاصل فرمائید).طناب را برداشت و دوید، زیر درخت خشکیده رسید و باز همه چیز پیش چشمانش تیره و تار شد، انگار نه انگار که زمانی قهرمان دوی ماراتون بوده.پرید وبا زحمت بسیار شاخه ی محکمی از درخت را از بیخ شکست،یک سر طناب را به وسط چوب و یک سر طناب را به کمرخود گره زد و سپس، گام در درون چاه نهاد.


هوا رو به تاریکی داشت و کم کم نور مهتاب، آسمان کویر را روشن میکرد.حدود ده متر به پایین رفت،سنگ ها دود گرفته بود و لابه لای آنها ماسه های پوک شده با هر قدم امیلی به پایین میریخت.عمق چاه هر لحظه برای امیلی بیشتر میشد و اینکه نمیتوانست ببیند دقیقا کجا پا میگذارد و چرا به آب نمیرسد کلافه اش کرده بود.قدم بعدی را با خشم برداشت و پایش را با قدرت بیشتری روی سنگی که تصور میکرد محکم است، گذاشت.درهمان لحظه حجم زیادی از ماسه به پایین ریخت و سنگ، از زیر پای امیلی کنده شد.امیلی رها شد و قبل از آنکه جای دیگری برای پایش پیدا کند، چوب خشکیده طاقت نیاورد و شکست. امیلی به پایین پرت شد و قبل از شنیدن صدای آب صدای خرد شدن استخوان های هر دو پایش را شنید.

 

یک درد تلخ و ویرانگر وجودش را فراگرفت ، درد آگاهی از اشتباهی جبران ناپذیر، درد هشیاری بعد از حماقت در مستی، درد همیشه رفتن و نرسیدن و درد رسیدن به یک بدبختی تازه...

 

روی دست هایش بلند شد،خون، ماسه و آنچه در معده اش بود را بالا آورد و از ته دل جیغ کشید.دوباره دراز کشید، روی ماسه هایی که مثل خرده شیشه کف چاه پهن شده بود خوابید و به ماه نگاه کرد. اشک از چشمانش سرازیر شده بود و خط خشکیده ی آن صورتش را از همیشه رنجیده تر نشان میداد.ستاره ای که در گوشه ی چاه دیده میشد ناپدید شد و بعد از گذشت چند دقیقه آسمان کویر سیاه شد. تاریکی مطلق و ترسی بینهایت در وجود امیلی . صدای غرشی عظیم و نوری باشکوه. چند قطره روی صورتش افتاد و بعد باران شدت گرفت. دوباره گرمای امید در رگ های امیلی جریان یافت.هر جور که بود خود را به دیواره ی چاه کشاند و بعد دهانش را باز کرد.


چشمش به قطره ای آب خیره شد و بعد فرود آمدن آن در دهانش را همچون کودکی یافت که در آغوش مادرش میپرد، دوباره پسر کوچکش فردیناند را درحالیکه میخندید و به سمت او میدوید، مقابل خویش دید و چند لحظه بعد همه چیز محو شد. این گواراترین آبی بود که در طول عمرش نوشیده بود، شیرین تر و لذت بخش تر از هر آب دیگری، حتی از آن آب معدنی گران قیمتی که در هتل هنگام سفر ماه عسلشان با تام نوشیده بود هم بهتر بود. دوباره چشمانش تار شد، دست هایش را روی صورتش گرفت و گریست. به یاد حرف های تام افتاد، همان دوستت دارم ها ، همان همیشه همراهت هستم ها و همان، تا ابد مراقبتم... تامِ لعنتی ، اگر کنارش بود این چنین نمیشد، اگر به حرف هایش عمل کرده بود این سرنوشت امیلی نبود. البته امیلی هم آن زنی که قول داده بود باشد نبود، زندگی، انسان ها را عوض میکند، با آن ها بازی میکند و به انها سخت میگیرد تا از پا درآیند، تام همه ی عمرش را صرف مطالعه ی تاریخ کرده بود و تنها یکبار به چیزی جز تاریخ اندیشیده بود، وقتی امیلی را دید، عاشق شد و وقتی امیلی او را ترک کرد، دوباره به درون زندگی خود بازگشت، نور امیدش بعد از مرگ فرزندش و افسردگی همسرش خاموش شد.رویای تام پرفروش شدن کتاب هایش بود و هدفش یافتن گنجی بود که میتوانست زندگیشان را زیر و رو کند، اما حوادث همه چیز را دگرگون کرد.امیلی خانه را ترک کرد و تام هم خاطرات خانوادگیش را.کتابش خیلی چنگی به دل نمیزد و وقتی هشتش گروی نهش بود امیلی او را ترک کرد تا راحتتر زندگی کند و این کار امیلی هیچگاه به تام کمک نکرد.

دوباره نوری فضا را روشن کرد و صدای غرش ابری به گوش رسید، دانه های درشت آب، امیلی را تهدید میکردند و چاه هر لحظه پرتر میشد،آب تا زانوی امیلی بالا آمد و اورا مجبور کرد بایستد. به هر زحمتی ایستاد و با التماس بعد از هفت سال دوباره خدا را صدا زد.غرشی دیگر از آسمان شنیده شد، باران بی امان میبارید و سطح آب هر لحظه بیشتر بالا می آمد.امیلی فریاد زد و با بیچارگی به دیواره ی چاه مشت کوبید.

مشتی خاک و گِل روی سر و چشمانش ریخت،  بعد سرش را پایین گرفت.آب تا گلویش بالا آمده بود و در همین لحظه اتفاقی عجیب رخ داد.کف و بخشی از دیواره ی چاه به ناگاه فروریخت و امیلی با فشار آب به پاین پرتاب شد،چهار و یا پنج متر به پایین افتاد و به یک تابوت چوبی برخورد کرد.استخوان ساق پایش دوباره شکسته و اینبار گوشت پایش را دریده و از پوست آن بیرون زده بود،سرش به کناره ی تابوت خورده و باعث شده بود بیحال روی زمین بیافتاد،بعد از چند دقیقه به هر طریق که میتوانست تکه ای از لباسش را پاره کرد و روی زخمش را بست.

خود را در فضایی حیرت انگیز و عجیب غریب یافته بود،جایی که شبیه به یک عبادتگاه یا مقبره ی شخصی قدرتمند با نور گیر و تالاری وسیع  بود. بر روی دیوار نقاشی هایی عجیب کشیده شده بود،تا قبل از آن امیلی این نقاشی ها و چیزهای شبیه به آنرا تنها در دفتر و یادداشت های تام دیده بود.چند کوزه و صندوقچه هایی پر از جواهر و سپر و شمشیر و زرهی طلاکوب که نشان از شوکت و قدرت صاحب آن بود در گوشه و کنار به چشم میخورد.درد دائما بر روح و جسم امیلی حمله میکرد و ضعف و گرسنگی امانش را بریده بود. آن همه شکوه و عظمت برای زنی گرسنه و زخمی که همه چیزش را از دست داده بود هیچ جلوه ای نداشت.به سمت شمشیر خزید و آن را همچون عصایی بر زمین قرار داد و ایستاد، دوباره همه چیز پیش چشمانش تیره و تار شد و پاهای غرق در خونابش روی زمین لغزید.بر زمین افتاد و دوباره تلاش کرد و ایستاد.دور و بر را وارسی کرد و هیچ چیز خوردنی نیافت.درد کل وجودش را گرفته بود. درمانده و گریان کنار تابوت ایستاد و اینبار فقط مرگ را صدا زد و درب تابوت را گشود.

جسمی بی جان و پوسیده در میان لباسی زرین و با شکوه کنار چوب دستی و تاجی الماس نشان، آرام گرفته بود، اما نقاشی ترسناکی داخل تابوت ترسیم شده بود که امیلی را در جای خود خشکاند: فرشته ی مرگ درست پشت سر گشاینده ی تابوت ایستاده بود!

دستش به چیزی سرخ رنگ و چسبناک چسبیده بود و بویی در سرش پیچید.در یک لحظه همه چیز مقابل چشمانش گذشت و بعد به زمین افتاد.لخته خون غلیظی از گلویش بیرون پرید و سیاهی چشمانش سفید شد.

5روز بعد، منابع خبری اعلام کردند جسد امیلی کلارک 37 ساله درحالیکه خودروی او در میان بیابان رها شده و تن بی جانش در خون غلتیده ونشانه های مصرف بیش از حد الکل و چند جای شکستگی وخیم و همچنین زخمی عمیق و عفونی در کف دست ها روی آن بوده درکنار تابوتی باستانی که گفته میشود مربوط به آکرئون تئوس آخرین پادشاه قبیله ی سَوِیج های آمریکای جنوبی بوده، کشف گردیده است. هنوز اثری از جواهرات و جسد پادشاه نامبرده یافت نشده و پلیس به دنبال تنها مضنون پرونده یعنی همسر سابق امیلی، تام کلارک میباشد.گفته میشود تام کلارک پنج کتاب در مورد آکرئون نوشته و تنها باستان شناسیست که وجود معبد و مکان احتمالی آن را در بیابان موهاووی تخمین زده است.